جدول جو
جدول جو

معنی دل بریدن - جستجوی لغت در جدول جو

دل بریدن
(پَ / پِ وَ گِ رِتَ)
دست کشیدن. دل کندن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن:
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.
فردوسی.
فروافکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش.
نظامی.
به سیم سیه تا چه خواهی خرید
که خواهی دل از مهر یوسف برید.
سعدی.
تبتیل، دل از دنیا بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) ، مأیوس شدن. نومید گشتن. قطع امید کردن. رجوع به بریدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
کنایه از دل ربودن، دلربایی کردن، مهر و محبت کسی را به خود جلب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دم بریده
تصویر دم بریده
ویژگی جانوری که دمش را بریده باشند، ابتر، بریده دم، بکنک، کلته
کنایه از شخص زرنگ و مکار و حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی بریدن
تصویر پی بریدن
کنایه از متوقف کردن
کنایه از سرپیچی کردن
بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پی زدن، پی کردن، پی برکشیدن، پی برگسلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدم بریدن
تصویر قدم بریدن
ترک آمد و شد کردن، پا بریدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ وَ خوَرْ / خُرْ دَ)
دل برداشتن. ترک علاقه و دلبستگی کردن. دل برگرفتن. صرف نظر نمودن. منصرف شدن. چشم پوشیدن، مقابل دل بستن:
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر.
لبیبی.
من دل از نعمت و از عز تو برکندم
تو دل از طاعت و از خدمت من برنکنی.
ناصرخسرو.
دیو دل از صحبت تو برکند
چون تو دل از مهر بتان برکنی.
ناصرخسرو.
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن.
ناصرخسرو.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم.
کمال الدین اسماعیل.
جهد کن تا ترک غیر حق کنی
دل ازین دنیای فانی برکنی.
مولوی.
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهرمن
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی.
سعدی.
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش.
سعدی.
شرطست احتمال جفاهای دوستان
چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم.
سعدی.
خلقی چو من در روی تو آشفته چون گیسوی تو
پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند.
سعدی.
ازین ملک روزی که دل برکند
سراپرده در ملک دیگر زند.
سعدی.
فراق را دلی از سنگ سخت تر باید
کدام صبر که برمی کنی دل از دلدار.
سعدی.
بدان که دشمنت اندر خفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
سعدی.
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
بر که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ورنه عالم تنگ نیست.
سعدی.
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.
سعدی.
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل برکن از گوسفند.
سعدی.
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زآن زلف بتاب اولی.
حافظ.
من همان روز دل از هستی خود برکندم
کو رخ خویش در آیینه تماشامی کرد.
میرخسرو (از آنندراج).
به حسرت دل از جان و تن برکنند
سراسیمه بر قلب دشمن زنند.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ خوَرْ / خُرْ دَ)
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن:
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست.
سعدی.
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری بر دل آید غمم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَرَ / رِ دَ / دِ)
برندۀ دل. زیبارویی که دل از آدمی برباید. دلبر:
ای دل برنده هرچه توانی همی کنی
میدان فراخ یافته ای گوی زن هلا.
مسعود رازی
لغت نامه دهخدا
(تَهْ نِ شُ دَ)
راه بریدن. راهزنی کردن. دزدی کردن. (یادداشت مؤلف) ، راهی شدن. عازم شدن. ره نوردیدن. رفتن:
از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل
برهفت مرکبان فلک ره بریده ایم.
خاقانی.
، طی کردن راه:
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهی ات که رنج دیدی.
نظامی.
و رجوع به راه بریدن شود
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ وَ گَ تَ)
قدم بریده شدن، ترک آمد و شد کردن. (آنندراج) :
بریده شد قدمش ساعتی از آن در و بام
به آفتاب گرفتن خوشم برای همین.
محمد قدسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
بریدن تب. قطع شدن تب:
نی کلکش به نیشکر ماند
کز پی تب بریدن بشر است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ شَ تَ)
پاشیدن در. پاشیده و افشانده شدن در، نزول قطرات باران، سخن گفتن به روانی. کنایه از سخن شیرین و شیوا از زبان جاری شدن:
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگردر ببارد همان نغز نیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
قطع کردن دست: اقتباب، دست کسی را بریدن. (تاج المصادر بیهقی).
- دست بریدن از کسی، از او دست شستن:
گفتم که بشوخی ببرد دست از ما
زین دست که او پیاده میداند برد.
سعدی.
- دست از کلمک بریدن، کنایه از بی مروتی و ناانصافی در معاملات است. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ نِ / نَ دَ)
نگران و مضطرب شدن از غمی یا شفقتی یا حادثه ای.
- دل بر کسی لرزیدن، کنایه از غمخواری و مهربانی کردن. (از برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
دل برداشتن. چشم پوشیدن، جذب شدن. کشیده شدن بسوی چیزی: سخن اوست (ابراهیم ادهم) که گفت... ندانم که کدام صعبتر است به وقت ناشناختن دل کشیدن یا به وقت شناختن از عز گریختن. (تذکرهالاولیاء عطار).
- دل کشیدن به چیزی، خواستن. (از آنندراج) :
دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار
نافه تا افتاد دور از ناف آهو تیره شد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
ربودن دل. فریفته کردن. شیفته کردن. عاشق ساختن:
چو نوبت داشت در خدمت نمودن
برون زد نوبتی در دل ربودن.
نظامی.
وفاو عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی.
سعدی.
ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست
گر نیز گوئیم به مثل ترک جان بگوی.
سعدی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
ربوده ست خاطرفریبی دلش
فرورفته پای نظر در گلش.
سعدی.
دلم ربودی و جان می دهم به طیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری.
سعدی.
سواران حلقه بربودند و آن شوخ
هنوز از حلقه ها دل می رباید.
سعدی.
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان به دل ربودن مردم معینند.
سعدی.
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بداندیش را دل به نیکی ربود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ)
عقر. پی زدن. پی کردن. گوشت پاشنه بریدن برای منع در رسیدن و راه رفتن. (آنندراج). قطع کردن عصب یا وترعرقوب ستور:
ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مر کبش را پی بریدند.
نظامی.
- پی بریدن از جائی، از آنجا رفتن. ترک آنجا گفتن:
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم با پسر سوی هندوستان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
عاشق شدن. (آنندراج) ، طمع کردن. (غیاث) (آنندراج).
- دل دویدن به چیزی، جویای آن بودن. (از آنندراج). آزمند و حریص آن بودن: چشم و دلش می دود، حریص است
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ جُ تَ)
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تصبّی. تهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندرشماتت دشمن.
فرخی.
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد.
نظامی.
زلف تو دل همی بردم از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان.
کمال اسماعیل.
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی.
سعدی.
چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم.
سعدی.
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف و معصم.
سعدی.
به دستهای نگارین چو در حدیث آیی
هزار دل ببری زینهار از ین دستان.
سعدی.
سبی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وا بریدن
تصویر وا بریدن
بریدن قطع کرد: (پس سر وا بریدند آن رالله)، بریده شدن: (عضو گردد مرده کز تن وا برید نو بریده جنبد امانی مدید) (مثنوی. نیک. 53: 5)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره بریدن
تصویر ره بریدن
دزدی کردن، راهی شدن، رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری که دمش قطع شده باشد ابتر بی دم، شخص زرنگ چابک: شیطان دم بریده، حرفی که قسمت موخر آنرا ننوشته باشند: (یای تنکیر و خطاب و نسبت را غالب اوقات دم بریده مینوشتند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل ربودن
تصویر دل ربودن
فریفته و عاشق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهل دریدن
تصویر دهل دریدن
منع کردن کسی را از نغمه و آواز
فرهنگ لغت هوشیار
گوشت پاشنه مرکبی رابریدن برای منع راه رفتن قطع کردن عصب یاوتر عرقوب ستور پی کردن عقر: ملک فرمود تا خنجر کشیدند تکاور مرکبش را پی بریدند. (خسرو شیرین) یا پی بریدن از جایی. از آنجا رفتن ترک آن محل گفتن: ببرم پی از خاک جادوستان شوم با پسر سوی هندوستان. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
جدا کردن سر (انسان و حیوان) از تن گردن زدن ذبح کردن، یا سر بریدن میبرند. گران میفروشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قدم بریدن
تصویر قدم بریدن
ترک آمد و شد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کف بریدن
تصویر کف بریدن
بریدن پارچه و آماده کردن جهت مرده: (آماده فنا را پروای نیک و بد نیست ساعت کسی نپرسد بهر کفن بریدن)، (شفیع اثر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
دل بردن از کسی دل ربایی کردن از او دل ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
نعل و داغ کردن: بریده نعل ز عشق که بر جگر لاله ک ز سنبل که سیه کرده چشم تر لاله ک (صائب. سراج اللغات فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم بریده
تصویر دم بریده
((دُ. بُ دِ))
کنایه از شخص زرنگ و آب زیر کاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قدم بریدن
تصویر قدم بریدن
((~. بُ دَ))
ترک آمد و شد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل کشیدن
تصویر دل کشیدن
((~. کِ دَ))
میل داشتن، جذب شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دم بریده
تصویر دم بریده
ابتر
فرهنگ واژه فارسی سره
غش کردن، بی حال شدن
فرهنگ گویش مازندرانی